• وبلاگ : شاپرك هميشگي من تويي
  • يادداشت : شغل آينده...
  • نظرات : 1 خصوصي ، 49 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2   3   4      >
     

    سلام

    اين فروغ خانم کي بود

    پاسخ

    سلام من بودم به اسم خواهرم.......... اخه با اسم خودم شركت كرده بودم.....بلا خره بردمممممممممممممممممم
    + بهزاد 

    تنها نگاهم کن

    آنگاه دل به تو خواهم داد

    تنها صدايم کن

    آنگاه تمامي وجودم نام تو را زمزمه خواهد کرد

    تنها تو يادم کن

    آنگاه با تو خواهم بود

    با تو خواهم ماند

    با تو خواهم خواند

    آنگاه با تو مي گريم با تو مي خندم

    و در درياي پر تلاطم قلبت چون قطره اي نا چيز خواهم ماند

    تنها تو يادم کن

    آنگاه در وجودت گم خواهم شد

    و زورق قلبم را به دست بادبان عشقت خواهم سپرد

    آري

    تنها تبسمي از سوي تو کافيست تا از ژرفاي وجودم عشقت را حس کنم

    deborah.mihanblog.com


    + بهزاد 


    http://irupload.ir/images/d9flrov9p8tdjgm5gvbc.jpg


    منحني قلب من، تابع ابروي توست
    خط مجانب بر آن، کمند گيسوي توست


    حد رسيدن به تو، مبهم و بي انتهاست
    بازه تعريف دل، در حرم کوي دوست

    چون به عدد يک تويي من همه صفرها
    آن چه که معني دهد قامت دلجوي توست

    پرتوي خورشيد شد مشتق از آن روي تو
    گرمي جان بخش او جزئي از آن خوي توست

    بي تو وجودم بود يک عدسي واگرا
    ناحيه همگراش دايره روي توست


    (پروفسور هشترودي)


    + بهزاد 

    + بهزاد 


    دختر کوچکي هر روز پياده به مدرسه مي رفت و بر مي گشت .
    با اينکه آن روز صبح هوا زياد خوب نبود و آسمان نيز ابري بود ،
    دختر بچه طبق معمولِ هميشه ، پياده بسوي مدرسه راه افتاد.
    بعد از ظهر که شد ،‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شديدي درگرفت.
    مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد، يا اينکه رعد و برق بلايي بر سر او بياورد ، تصميم گرفت که با اتومبيل بدنبال دخترش برود .
    با شنيدن صداي رعد و ديدن برقي که آسمان را مانند خنجري دريد ، با عجله سوار ماشينش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.
    اواسط راه ، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل هميشه پياده به طرف منزل در حرکت بود ، ولي با هر برقي که در آسمان زده ميشد ، او مي ايستاد ، به آسمان نگاه مي کرد و لبخند مي زد
    و اين کار با هر دفعه رعد و برق تکرار مي شد.
    زماني که مادر اتومبيل خود را به کنار دخترک رساند ، شيشه پنجره را پايين کشيد و ازاو پرسيد :
    چکار مي کني ؟ چرا همينطور بين راه مي ايستي؟
    دخترک پاسخ داد،" من سعي مي کنم صورتم قشنگ بنظر بيايد، چون خداوند دارد مرتب از من عکس مي گيرد."

    باشد که خداوند همواره حامي شما بوده و هنگام رويارويي با طوفانهاي زندگي کنارتان باشد.

    در طوفانها لبخند را فراموش نکنيد....


    + بهزاد 



    تلاش كنيم همان گونه باشيم كه مي گوييم.

    تلاش كنيم همان گونه رفتار كنيم كه از ديگران انتظار داريم.

    تلاش كنيم همان گونه رفتار كنيم كه گرفتار عذاب وجدان نشويم.

    تلاش كنيم تا راست گويي و صداقت عادت ما شود.

    تلاش كنيم هميشه دنبال يادگيري باشيم.

    تلاش كنيم با پيدا كردن دوستان جديد دوستان قديمي را هم حفظ كنيم.

    تلاش كنيم براي خوب كار كردن خوب هم استراحت كنيم.

    تلاش كنيم هميشه براي اطرافيان مان جذاب باشيم.

    تلاش كنيم اگر از كسي رنجيده شديم ، با خود او صحبت كنيم ، نه پشت سر او.

    تلاش كنيم وقتي به موفقيتي مي رسيم، آنهايي كه در اين راه به ما كمك كرده اند را فراموش نكنيم.

    تلاش كنيم تا عهدي شكسته نشود و اگر هم مي شكند ، ما عهد شکن نباشيم.

    تلاش كنيم تا باور كنيم ديگران وظيفه اي در قبال ما ندارند و عامل سعادت يا شقاوت هر كس خود اوست.

    تلاش كنيم قدردان لطف ديگران باشيم و با رفتار و گفتارمان آنها را از محبت پشيمان نكنيم.

    تلاش كنيم به هر چيز آنقدر بها بدهيم كه استحقاقش را دارد.

    تلاش كنيم دنيا را با زيبايي هايش ببينيم

    تلاش کنيم دوست داشتن را هجي کنيم ... ياد بگيريم و عشق بورزيم .


    + بهزاد 

    زندگي يعني يه دشت پر ز عشق...

    روزي يك مرد ثروتمند ، پسر بچه کوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي که در آنجا زندگي مي کنند چقدر فقير هستند. آنها يك روز و يك شب را در خانه محقر يك روستايي به سر بردند .
    در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد: «نظرت در مورد مسافرت مان چه بود؟»
    پسر پاسخ داد: عالي بود پدر
    پدر پرسيد: « آيا به زندگي آنها توجه کردي؟»
    پسر پاسخ داد: فكر مي کنم
    پدر پرسيد: چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟




    پسر کمي انديشيد و بعد به آرامي گفت: «فهميدم که ما در خانه يك سگ داريم و آنها چهار تا. ما در حياط مان فانوس هاي تزئيني داريم و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آنها بي انتهاست »
    در پايان حرفهاي پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه کرد « متشكرم پدر که به من نشان دادي ما واقعأ چقدر فقير هستيم»

    پاسخ

    اقا بهزاد ممنونم...............به اميد ديدار
    + بهزاد 


    دستان دانا...

    يكي از مريدان عارف بزرگي، در بستر مرگ استاد از او پرسيد: مولاي من استاد شما كه بود؟
    وي پاسخ داد: صدها استاد داشته ام.
    - كدام استاد تأثير بيشتري بر شما گذاشته است؟
    عارف انديشيد و گفت: در واقع مهمترين امور را سه نفر به من آموختند.
    اولين استادم يك دزد بود. شبي دير هنگام به خانه رسيدم و كليد نداشتم و نمي خواستم كسي را بيدار كنم. به مردي برخوردم، از او كمك خواستم و او در چشم بر هم زدني در خانه را باز كرد. حيرت كردم و از او خواستم اين كار را به من بياموزد. گفت كارش دزدي است. دعوت كردم شب در خانه من بماند. او يك ماه نزد من ماند. هر شب از خانه بيرون ميرفت و وقتي برمي گشت مي گفت چيزي گيرم نيامد. فردا دوباره سعي مي كنم. مردي راضي بود و هرگز او را افسرده و ناكام نديدم.





    استاد دوم من سگي بود كه هرروز براي رفع تشنگي كنار رودخانه مي آمد، اما به محض رسيدن كنار رودخانه سگ ديگري را در آب مي ديد و مي ترسيد و عقب مي كشيد. سرانجام به خاطر تشنگي بيش از حد، تصميم گرفت با اين مشكل روبه رو شود و خود را به آب انداخت و در همين لحظه تصوير سگ نيز محو شد.

    استاد سوم من دختر بچه اي بود كه با شمع روشني به طرف مسجد مي رفت.

    پرسيدم: خودت اين شمع را روشن كرده اي؟

    گفت: بله.

    براي اينكه به او درسي بياموزم گفتم: دخترم قبل از اينكه روشنش كني خاموش بود، ميداني شعله از كجا آمد؟

    دخترك خنديد، شمع را خاموش كرد و از من پرسيد: شما مي توانيد بگوييد شعله اي كه الان اينجا بود كجا رفت؟

    من در آنجا فهميدم كه انسان هم مانند آن شمع، در لحظات خاصي آن شعله مقدس را در قلبش دارد، اما هرگز نميداند چگونه روشن ميشود و از كجا مي آيد......!

    + بهزاد 

    http://pichak.net/themes/01/07/image/pichak.net.jpg

    خداوندا نمي دانم
    در اين دنياي وانفسا
    كدامين تكيه گه را تكيه گاه خويشتن سازم
    نميدانم
    نمي دانم خداوندا.
    در اين وادي كه عالم سر خوش است و دلخوش است و جاي خوش دارد.
    كدامين حالت و حال و دل عالم نصيب خويشتن سازم
    نمي دانم خداوندا
    به جان لاله هاي پاك و والايت نمي دانم
    دگر سيرم خداوندا.
    دگر گيجم خداوندا
    خداوندا تو راهم ده.
    پناهم ده .
    اميدم خداوندا .
    كه ديگر نا اميدم من و ميدانم كه نوميدي ز درگاهت گناهي بس ستمبار است و ليكن من نميدانم
    دگر پايان پايانم.
    هميشه بغض پنهاني گلويم را حسابي در نظر دارد و مي دانم كه آخر بغض پنهانم مرا بي جان و تن سازد.
    چرا پنهان كنم در دل؟
    چرا با كس نمي گويم؟
    چرا با من نمي گويند ياران رمز رهگشايي را؟
    همه ياران به فكر خويش و در خويشند. گهي پشت و گهي پيشند
    ولي در انزواي اين دل تنها . چرا ياري ندارم من . كه دردم را فرو ريزد
    دگر هنگامه ي تركيدن اين درد پنهان است
    خداوندا نمي دانم
    نمي دانم
    و نتوانم به كــس گويم
    فقط مي سوزم و مي سازم و با درد پنهاني بسي من خون دل دارم. دلي بي آب و گل دارم
    به پو چي ها رسيدم من
    به بي دردي رسيدم من
    به اين دوران نامردي رسيدم من
    نميدانم
    نمي گويم
    نمي جويم نمي پرسم
    نمي گويند
    نمي جوند
    جوابي را نمي دانم
    سوالي را نمي پرسند و از غمها نمي گويند
    چرا من غرق در هيچم؟
    چرا بيگانه از خويشم؟
    خداوندا رهايي ده
    كللام آشنايي ده
    خدايا آشنايم ده
    خداوندا پناهم ده
    اميدم ده
    خدايا يا بتركان اين غم دل را
    و يا در هم شكن اين سد راهم را
    كه ديگر خسته از خويشم
    كه ديگر بي پس و پيشم
    فقط از ترس تنهايي
    هر از گاهي چو درويشم
    و صوتي زير لب دارم
    وبا خود مي كنم نجواي پنهاني
    كه شايد گيرم آرامش
    ولي آن هم علاجي نيست
    و درمانم فقط درمان بي درديست
    و آن هم دست پاك ذات پاكت را نيازي جاودانش هست

    + بهزاد 
    3702



    Life is short! Break the rules!

    زندگي كوتاهه ! قوانين رو بشكن!

    Forgive quickly! Kiss slowly!

    سريع ببخش ! به آهستگي ببوس!

    Love truly, Laugh uncontrollably

    صادقانه عشق بورز، بدون كنترل بخند

    And never regret anything

    و هرگز از چيزي پشيمان نشو
    That made you smile!

    كه باعث تبسم تو شده

    + بهزاد 



    در يکي از دبيرستان هاي تهران هنگام برگزاري امتحانات سال ششم دبيرستان به عنوان موضوع انشا اين مطلب داده شد که ""شجاعت يعني چه؟"" محصلي در قبال اين موضوع فقط نوشته بود : ""شجاعت يعني اين"" و برگه ي خود را سفيد به ممتحن تحويل داده بود و رفته يود ! اما برگه ي آن جوان دست به دست دبيران گشته بود و همه به اتفاق و بدون ...استثنا به ورقه سفيد او نمره 20 دادند فكر ميكنيد اون دانش آموز چه كسي مي تونست باشه؟ دکتر شريعتي

    سلام

    نميدونم چي بگم ........

    يه موضوع آسونتر ميبود بهتر بود

    آخه يه شغل كه بيشتر نميتونم بگم....كه اونم قبلا گفتم..........

    مهم نيست كه در آينده چي بشيم ...مهم اينه كه الان چي هستيم................
    فعلا باباي.................[خنده][خنده]

    پاسخ

    سلام اقا علي منتظر باش كه ديگه كم كم دارم اپ ميكنم.....

    سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام آبجي گلم

    خوبي فدات شم؟

    آخ که اگه بدوني چقد دلم برات تنگيده بود

    خيلي دوست دارمممممممممممممممممممممم

    مهربونم

    پاسخ

    سلام مائده جون راستي شما حامديان هستيد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟(ههههههههههههههههه)

    سلام

    خوبي......

    من باز بيكار شدم.........

    الان دارم به همه سر ميزنم..........

    ديشب برج چجوري بود ..........آخه من نشنيدم........

    هي.....

    بازم ميام
    فعلا باباي.......

    پاسخ

    سيلام من كه ديشب نبودم تو برج ... ولي نفر اول شدم رو دست مائده حامديان زدم حداقل يكشنبه ها من اول ميشم........... گوش دادي؟
    + بهزاد 

    معلم عصبي دفتر رو روي ميز كوبيد و داد زد: سارا ...
    دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پايين انداخت و خودش رو تا جلوي ميز معلم كشيد و با صداي لرزان گفت : بله خانوم؟
    معلم كه از عصبانيت شقيقه هاش مي زد، تو چشماي سياه و مظلوم دخترك خيره شد و داد زد:
    چند بار بگم مشقاتو تميز بنويس و دفترت رو سياه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو مياري مدرسه مي خوام در مورد بچه بي انضباطش باهاش صحبت كنم!
    دخترك چونه ي لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

    خانوم... مادرم مريضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق مي دن...
    اونوقت مي شه مامانم رو بستري كنيم كه ديگه از گلوش خون نياد... اونوقت مي شه براي خواهرم شير خشك بخريم كه شب تا صبح گريه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولي موند براي من هم يه دفتر بخره كه من دفترهاي داداشم رو پاك نكنم و توش بنويسم... اونوقت قول مي دم مشقامو ...

    معلم صندليش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشين سارا ...
    و كاسه اشك چشمش روي گونه خالي شد . . .


    پاسخ

    سلام مننونم از اين همه لطف ديشب خواب شما ها رو ديدم رضا بزرگ شده بود رفته بوديم مسافرت خواب جالبي بود....راستي كي برام كلوچه ها رو ميارييييييييييييييييييييييي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
       1   2   3   4      >