• وبلاگ : شاپرك هميشگي من تويي
  • يادداشت : شغل آينده...
  • نظرات : 1 خصوصي ، 49 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + بهزاد 


    دختر کوچکي هر روز پياده به مدرسه مي رفت و بر مي گشت .
    با اينکه آن روز صبح هوا زياد خوب نبود و آسمان نيز ابري بود ،
    دختر بچه طبق معمولِ هميشه ، پياده بسوي مدرسه راه افتاد.
    بعد از ظهر که شد ،‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شديدي درگرفت.
    مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد، يا اينکه رعد و برق بلايي بر سر او بياورد ، تصميم گرفت که با اتومبيل بدنبال دخترش برود .
    با شنيدن صداي رعد و ديدن برقي که آسمان را مانند خنجري دريد ، با عجله سوار ماشينش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.
    اواسط راه ، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل هميشه پياده به طرف منزل در حرکت بود ، ولي با هر برقي که در آسمان زده ميشد ، او مي ايستاد ، به آسمان نگاه مي کرد و لبخند مي زد
    و اين کار با هر دفعه رعد و برق تکرار مي شد.
    زماني که مادر اتومبيل خود را به کنار دخترک رساند ، شيشه پنجره را پايين کشيد و ازاو پرسيد :
    چکار مي کني ؟ چرا همينطور بين راه مي ايستي؟
    دخترک پاسخ داد،" من سعي مي کنم صورتم قشنگ بنظر بيايد، چون خداوند دارد مرتب از من عکس مي گيرد."

    باشد که خداوند همواره حامي شما بوده و هنگام رويارويي با طوفانهاي زندگي کنارتان باشد.

    در طوفانها لبخند را فراموش نکنيد....