سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : پنج شنبه 89/6/11 | 12:28 عصر | نویسنده : بهاره جعفرزاده

 توی این شهر درندشت

تو این کوچه های بی کسی و تنهایی

تو میون این همه

دلواپسی

چرا این روزا همه دل گیران

چرا همه مثل هم شدن

آدما حرف دلشونو فقط باید به تو بگن؟

من دوست دارم به بندهات بگم!

تا یکمی خالی بشم . آروم بشم

دیگه کسی رو ندارم

که بهش بگم دوستت دارم!

دوستتم داری!

تو این شبای تنهای توی به دادم میرسی

تو میشی همه کسم

چرا من مثله بقیه نیستم!!

نکنه من مشکلی دارم خودم نمیدونم

یعنی انقدر زندگی سخته

که هیچ کس کسی رو نداره

جز خود تو…

به قول زنده یاد حسین پناهی

من زندگی را دوست دارم

ولی از زندگی دوباره می ترسم!

دین را دوست دارم

ولی از کشیش ها می ترسم!

قانون را دوست دارم

ولی از پاسبان ها می ترسم!

عشق را دوست دارم

ولی از زن ها می ترسم!

کودکان را دوست دارم

ولی از آیینه می ترسم!

سلام را دوست دارم

ولی از زبانم می ترسم!

من می ترسم پس هستم!

این چنین میگذرد روز روزگار من!

من روز را دوست دارم

ولی از روزگار می ترسم!

 

و به قول یکی از دوستانم که دیگه نیست کنار من ولی خیلی دوستش دارم

قدر خودتو بدون لحظه هاتو بی خودی داغون نکن

به خاطر چیزایی که داری خدا رو شکر کن

و به خاطر چیزای که هم نداری خدا رو شکر کن

زندگی کن و دوست داشته باش

لحظه ها تو برای خودت تنها بخواه با کسی تقسیمشون نکن

6/5/1388 تابستان

درحرم علی ابن مهزیار

این حرفا تو ذهنم هک شدن و بشتر اوقات با خودم تکرارشون میکنم

دوستت دارم دوست خوب من

امیدوارم هیچ کس تنها نباشه و مشکلات همه حل شود

یا علی