• وبلاگ : شاپرك هميشگي من تويي
  • يادداشت : آكادمي خانوم گوگوش
  • نظرات : 0 خصوصي ، 13 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + بهزاد 

    دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.

    معلم گفت: از نظر فيزيکى غيرممکن است که نهنگ بتواند يک آدم را ببلعد زيرا با وجود اينکه پستاندار عظيم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسيار کوچکى دارد.

    دختر کوچک پرسيد: پس چطور حضرت يونس به وسيله يک نهنگ بلعيده شد؟

    معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. اين از نظر فيزيکى غيرممکن است.

    دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت يونس مى‌پرسم.

    معلم گفت: اگر حضرت يونس به جهنم رفته بود چى؟

    دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسيد.

    ************ ********* ********* ********* **

    يک روز يک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد.

    ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در بين موهاى مادرش شد.

    از مادرش پرسيد: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفيده؟

    مادرش گفت: هر وقت تو يک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوي، يکى از موهايم سفيد مى‌شود.

    دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهميدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفيد شده!

    پاسخ

    خيلي زيبا بود...