خداوندا نمي دانم در اين دنياي وانفسا كدامين تكيه گه را تكيه گاه خويشتن سازمنميدانمنمي دانم خداوندا.در اين وادي كه عالم سر خوش است و دلخوش است و جاي خوش دارد.كدامين حالت و حال و دل عالم نصيب خويشتن سازمنمي دانم خداوندابه جان لاله هاي پاك و والايت نمي دانمدگر سيرم خداوندا.دگر گيجم خداونداخداوندا تو راهم ده. پناهم ده .اميدم خداوندا . كه ديگر نا اميدم من و ميدانم كه نوميدي ز درگاهت گناهي بس ستمبار است و ليكن من نميدانمدگر پايان پايانم. هميشه بغض پنهاني گلويم را حسابي در نظر دارد و مي دانم كه آخر بغض پنهانم مرا بي جان و تن سازد.چرا پنهان كنم در دل؟چرا با كس نمي گويم؟چرا با من نمي گويند ياران رمز رهگشايي را؟همه ياران به فكر خويش و در خويشند. گهي پشت و گهي پيشندولي در انزواي اين دل تنها . چرا ياري ندارم من . كه دردم را فرو ريزددگر هنگامه ي تركيدن اين درد پنهان استخداوندا نمي دانمنمي دانم و نتوانم به كــس گويمفقط مي سوزم و مي سازم و با درد پنهاني بسي من خون دل دارم. دلي بي آب و گل دارم به پو چي ها رسيدم منبه بي دردي رسيدم منبه اين دوران نامردي رسيدم مننميدانمنمي گويمنمي جويم نمي پرسمنمي گويندنمي جوندجوابي را نمي دانمسوالي را نمي پرسند و از غمها نمي گويندچرا من غرق در هيچم؟چرا بيگانه از خويشم؟ خداوندا رهايي دهكللام آشنايي دهخدايا آشنايم دهخداوندا پناهم دهاميدم دهخدايا يا بتركان اين غم دل راو يا در هم شكن اين سد راهم راكه ديگر خسته از خويشمكه ديگر بي پس و پيشمفقط از ترس تنهاييهر از گاهي چو درويشمو صوتي زير لب دارموبا خود مي كنم نجواي پنهانيكه شايد گيرم آرامشولي آن هم علاجي نيستو درمانم فقط درمان بي درديستو آن هم دست پاك ذات پاكت را نيازي جاودانش هست